نیکی فتاحی – ونکوور
ایستاده اینجا در آستانهٔ این جهان
نگاه میکنم؛
چه انسانهایی مرا به مرز جنون کشاندهاند
انسانهایی با معدههای سرشارِ عظیم و سرهای زیبای کوچک
انسانهایی با صورتکهای دلمهبسته از نخوت و برتری
انسانهایی با صورتکهای پیروز
اگر که انسان را واژهای اینچنین سزاوار باشد.
گوش میکنم؛
چه حرفهایی قلب مرا ترک ترک میکنند
حرفهایی پرصدا چون پژواک پیچیده در اسکلتهای خالی پوسیده
حرفهایی که فاصلهشان از حقیقت،
برهوت کویریست خشک
مملو از فریبِ سراب
فکر میکنم؛
فکر میکنم مهربانی چه واژهٔ اساطیریایست
چه تاریخی
چه دور
و چه زوالی میبارد، چه زوالی میبارد، رگباری
چون بارانی اسیدی،
انسانیت را میخورد
مهربانی را میخورد
نگاه کن، چه کودکانی از خانههای آرمانیِ گرم
هر روز صبح
به مدرسهٔ گرگها و مارها میروند
و مارها خون انسانیشان را میمکند بیآنکه انسان شوند
و گرگها قلب انسانیشان را میدرند بیآنکه مهربان شوند
و باران اسیدی، زوالِ خانههای گرم آرمانی را تضمین میکند
نگاه کن، هر چه انسانیست چه بیقواره و زوار دررفتهست
و هر چه انسانیست چه نازیباست
که انسانیت را واژهای اینچنین سزاوار نیست
و گوش کن که چه صدایی میپیچد از بارش رگباریِ زوال
بر پیکرهای اسکلتی و جمجمههای توخالی
چون پژواک پیچیده در نیهای پوسیده
همراه با قار و قورِ شکمهای برجسته
نگاه کن،
ما پوسیدهایم
اسید همهچیز را شسته است
باران همهچیز را برده است
تنها صداست که میپیچد در دالانهای خالی استخوانها
صدایی نالهسا
میترسم، میترسم
روی برمیگیرم
❊❊❊
ایستاده اینجا در آستانهٔ آن جهان
نگاه میکنم؛
به سبزِ گیاه در افق کوه
که چه طیف وسیعی دارد از سبزی به سبز دیگر
در فرود تابش
در گرماگرم بازی ابرها
از طلوع تا غروب.
و به آبی خلیج
که در عبور از سبز به سرخ
روی صورتی اندکی میایستد و بعد از انفجار غروب
روی سربی مینشیند
و در قهوهای میخوابد
کمی سر میچرخانم آنسوتر
کمی قبل از مرگ خوشید
در فوران بیدریغ فوارهٔ غروب
به جنگل
که عصارهٔ ناب و طلای تمامعیار نیرومندترین و امیدوارترین پرتواَش را میتوفد به برگ
و بعد به زوال آرامی میریزد به مرگ
تا راز عجیب طلوع فردا را با خود به بستر رازآلودگی تاریکیها بَرَد
و مهتاب برمیخیزد
کرور کرور نقرهٔ ناب را به برگ میریزد
و در زهدان پاک قطرهٔ شبنم نطفه میبندد به بدر
در محاصرهٔ چند لخته ابر بارانی
در مقیاس کوچک جهانِ قطره
در مقیاس متوسط جهانِ زمین
که چون رنگدانهای فیروزهای
بازمیتابد پرتو جهان پهناور خورشید را
چون آینهای تو در تو، هزار تو
و من ایستادهام اینجا در آستانهٔ دو جهان
و نگاه میکنم
و گوش میکنم
صدایی به گوش میرسد
صدایی نالهسا
میترسم
نیکی
۲۷ سپتامبر ۲۰۱۶
ونکوور